سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























به نام حضرت دوست

خدایا هر کس که تو یاورش باشی یاری نکردن دیگران زیانش ندهد و هر کس که تو عطایش بخشی تنگ چشمی دیگران از او نکاهد و هر کس هدایتش به دست تو باشد فریب گمراهان پای او را نلغزاند.

بند دوازدهم دعای پنجم صحیفه سجادیه امام سجاد علیه السلام.


نوشته شده در شنبه 92/2/28ساعت 11:10 عصر توسط ققنوس نظرات ( ) |


نوشته شده در پنج شنبه 91/7/27ساعت 10:20 عصر توسط ققنوس نظرات ( ) |

یاامام رضا (ع) ادرکنی

ولادت با سعادت هشتمین حجت خدا بر همگان مبارک باد.


نوشته شده در پنج شنبه 91/7/6ساعت 3:13 عصر توسط ققنوس نظرات ( ) |

بعد از مدتها دوری از وبلاگ با دیدی مثبت و روحیه ای بهتر برگشتم.

قانون جذب در کلام امیرالمومنین علی(ع)
 در نامه ی 31( نامه ی امام علی (ع) به فرزندش امام حسن (ع) ) بسیار زیبا به قانون جذب اشاره شده است.
در این خطبه این گونه نوشته شده است که: بدان خدایی که گنج های آسمان و زمین در دست اوست، به تو اجازه ی درخواست داده، و برآورده کردن آن را به عهده گرفته است . تو را دستور داده که از او بخواهی تا ببخشاید. درخواست رحمت کنی تا ببخشاید و خداوند میان تو و خودش کسی را نگذاشته است تا حجاب و فاصله پدید آورد. و از گنجینه های رحمت او چیزهایی را درخواست کن که جز او کسی نمی تواند ببخشاید، مانند: عمر بیشتر، تندرستی بدن و گشایش در روزی. سپس خداوند کلیدهای گنجینه های خود را در دست تو گذاشته است که به تو اجازه ی دعا کردن داد، پس هرگاه خواستی می توانی با نیایش، درهای نعمت خدا را بگشایی، تا باران رحمت الهی بر تو ببارد. هرگز از تاخیر (دیر شدن) برآورده شدن نیاز، نا امید مباش، زیرا بخشش الهی به اندازه ی نیت است. گاه، در برآورده شدن نیاز دیرتر می گردد تا پاداش درخواست کننده بیشتر و جزای آرزومند کامل تر شود، گاهی درخواست می کنی اما پاسخ داده نمی شود، زیرا بهتر از آنچه خواستی یا در وقت مشخص به تو خواهد بخشید، یا برای بخشش بهتر از آنچه خواستی، درخواست برآورده نمی شود، چه بسا خواسته هایی داری که اگر داده شود مایه ی هلاکت دین تو خواهد بود، پس خواسته های تو، به گونه ای باشد که جمال و زیبایی تو را تامین و رنج و سختی را از تو دور کند، پس نه مال دنیا برای تو پایدار و نه تو برای مال دنیا خواهی ماند.

منبع:باشگاه راز



نوشته شده در جمعه 91/6/24ساعت 4:8 عصر توسط ققنوس نظرات ( ) |

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت :حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم  

گفت:

گفتم: ینی چی؟  

گفت: دارم می میرم  

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟  

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد  .

گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده  

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟  

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش  

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟  

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم  

کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن  

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم  

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم  

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت  

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد  

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن  

آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه  

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم  

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برا همه جونا و آرزوی خوشبختی میکردم

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز وخوردنی شدم

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و

قبول می کنه؟

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

 آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند: نه! خلاصه حاجی

مارفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد .


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/2ساعت 12:33 عصر توسط ققنوس نظرات ( ) |

نامه‌ی آبراهام لینکلن به معلم پسرش

به پسرم طوری درس بدهید که بداند اگرچه همه ی مردم صادق و عادل نیستند، اما به ازای هر شیاد انسان صدیقی هم وجود دارد. همین‌طور به او بگویید که به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می‌شود، و در ازای هر دشمن، دوستی هم است  .

به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش یک دلار به دست آورد بهتر از آنست که پنج دلار از روی زمین پیدا کند  .

به او بیاموزید که از شکست پند گیرد و از پیروزشدن لذت ببرد  .

او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید  .

اگر می‌توانید به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید  .

به او بگویید تعمق کند. به پرندگان در حال پرواز در آسمان دقیق شود. به گل‌های درون باغچه و زنبورها که در هوا پرواز می‌کنند دقیق شود  .

به پسرم بیاموزید که اگر در مدرسه مردود شود، بهتر از آن است که با تقلب قبول شود  .

به پسرم بیاموزید که با افراد ملایم‌ها، ملایم و در مقابل گردنکش‌ها، گردنکش باشد  .

به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند .

به پسرم یاد بدهید که همه حرف‌ها را بشنود و سخنی را که به‌نظرش درست می‌رسد انتخاب کند. ارزش‌های زندگی را به پسرم آموزش دهید.

اگر می‌توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند.

به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد. به او بیاموزید که می‌تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت‌گذاری برای دل بی‌معناست.

به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می‌داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.

در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد.

به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد.

شاید این‌ها که گفتم توقع زیادی باشد، اما ببینید که چه می‌توانید بکنید!

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/22ساعت 9:8 عصر توسط ققنوس نظرات ( ) |

کمال خدا کجاست ؟

در نیویورک، برکلین، مدرسه ای به نام چاش هست که مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی می باشد. در شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود. او با گریه فریاد زد: کمال در بچه من شایا کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهرها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره. کمال خدا کجاست، در مورد شایا؟"

افرادی که در جمع بودند شکه و اندوهگین شدند. سپس پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه در روشی هست که دیگران با اون رفتار می کنند. سپس داستان زیر را درباره شایا گفت: یک روز شایا و پدرش در پارکی قدمی می زدند که تعدادی بچه بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید "به نظرت اونا منو بازی می دن؟" پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان. اما پدر شایا فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، شایا حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه. پدر شایا به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید آیا شایا می تونه بازی کنه؟.. اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم. درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند. همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره. اما همینکه شایا رفت برای زدن ضربه، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی آروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه آرومی بزنه. اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد. یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن واستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و آروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد، بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند:شایا، برو به خط اول، برو به خط اول" تابحال شایا به خط اول ندویده بود. شایا هیجان زده و باشوق خط عرضی رو باشتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته، توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند "بدو به خط 2، بدو به خط 2". شایا به سمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند "برو به 3" وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند"شایا، برو به خط خانه". شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه. اون روز، پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت: اون 18 پسر به سطح کمال رسیدند.


نوشته شده در سه شنبه 90/4/14ساعت 6:15 عصر توسط ققنوس نظرات ( ) |

همه تغییرات از شما آغاز می شود.

این عبارت روی سنگ قبر یک کشیش نوشته شده است" جوان و آزاد بودم ، تصوراتم هیچ محدودیتی نداشتند و در خیال خودم می خواستم دنیا را تغییر بدهم پیرتر و عاقل تر که شدم فهمیدم که دنیا تغییر نمی کند بنابر این توقعم را کم و به عوض کردن کشورم قناعت کردم. ولی کشورم هم نمی خواست عوض شود . به میان سالی که رسیدم آخرین توانایی هایم را به کار گرفتم که فقط خانواده ام را عوض کنم ولی پناه بر خدا آنها هم نمی خواستند عوض شوند و اینک در بستر مرگ آرمیده ام و ناگهان دریافتم که اگر فقط خودم را عوض می کردم ، خانواده ام هم عوض می شد و با پشت گرمی آنها می توانستم کشورم را هم عوض کنم و چه کسی می داند شاید می توانستم دنیا را هم عوض کنم."


نوشته شده در پنج شنبه 89/10/16ساعت 6:32 عصر توسط ققنوس نظرات ( ) |

پیروز نمی شوی اگر نیاغازی

روزی ابوسعید ابوالخیر در مسجدی قرار بود صحبت کند. مردم از همه روستاهای اطراف برای شنیدن سخنان هجوم او هجوم آورده بودند در مسجد جایی برای نشستن نبود و عده ای هم در بیرون ایستاده بودند.

شاگرد ابوسعید رو به مردم کرد و گفت:"تورا به خدا از آنجا که هستید یک قدم پیش بگذارید"

مردم قدمی پیش گذاشتند. سپس نوبت سخنرانی ابو سعید شد ابو سعید از سخنرانی خودداری کرد و گفت "من صحبتی ندارم!"

اطرافیان حیرت زده علت را پرسیدند و گفتند : " مگر می شود این همه مردم برای شنیدن سخنان شما آمده اند " ولی باز هم ابو سعید بر سر حرف خود ایستاده بود . او وقتی با اصرار اطرافیان مواجه گشت گفت :

" همه حرفی که می خواستم بگویم شاگردم زد . او گفت : " از جایی که ایستاده اید یک قدم پیش بیایید، و من نیز این سخن را می خواستم ظرف مدت یک ساعت در لابلای سخنانم به مردم بفهمانم."

 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/9/21ساعت 3:39 عصر توسط ققنوس نظرات ( ) |


Design By : Pichak